با یاد خدا

....چشم هایم را میبندم
صدای پای من و تو می آید و خط سفید وسط خیابان
و یک نادر ابراهیمی
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظات سکوتم میخواستم

چشم باز میکنم
پسرکم میخندد
مژگانم را بر هم مینهم
شجریان میخواند
و صدای قلم دلپذیر استاد
لا به لای پچ پچ های کودکانه ی ما
و اخم های او
قلم به دست من و تو
روی میز شطرنج
خط مینوشتیم
یا
بازی میکردیم زندگی را؟
خدا میداند.
چشم باز میکنم
چه زود میگذرد..
مزگانم خیس است
بر هم مینهم

کفش هایمان در دست هایمان
تا مبادا برگ های نارنجی زیر پاهایمان له شوند
آهسته میرویم
تو می روی من نمی روم
من می روم تو نمی روی
با انگشت میشمارم
1   2    3    4   5   6    7   8    
نه سال گذشت
از آن روز
که من و تو آشناتر شدیم
تو میخواندی
من عجب گوشی بودم میشنیدم
من میخواندم
تو عجب دلی بودی میشنیدی
"من چه کودک بودم و نافهم
که مدرسه رابه بهای قطره ای خواب کودکانه  فروختم
"
چشم باز میکنم
دنیا تاز است
پلک که میزنم
شفاف میشود
به شفافی خاطراتمان
این همه گذشت
اما عطر آن همه در من است هنوز
تو بوی طومار خاطراتم را می دهی هنوز 
....
نهمین سالگرد دوستیمان مبارک