با یاد خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش را از سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لباس های تو تنشو دو دستی بغل کرده بود، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.

پی نوشت1: اطرافت را ببین!! شاید بتوانی دلی را شاد کنی.
مطمئناً تو با خدا نسبتی داری. بخشندگی را از او بیاموزیم و به فرزندانمان هم بیاموزیم.


پی نوشت2: این موج وبلاگی روزهای قبل از عید از اینجا شروع شد. مامان زهرا دعوتمان کرد. من هم قنوت جویبار و خانه کوچک ما و دیگر دوستان را دعوت میکنم.