اینجا خیمه گاه حجت است با وضو وارد شوید

 

 

 

با یادخدا  



خانم معلم توی وبلاگ پیاده تا عرش خاطرات دانشجویی رو گفته بود من هم هوس کردم از خاطرات حوزه بگم البته اینا خاطرات پارساله



خاطرات امسال رو هم خواهم نوشت و همچنین خاطرات دوران دانشجویی !!



*******

 

لینک خاطرات حوزه

 

********



یادش بخیر بوفه ی حوزه پارسال طوری بود که یه سبد داشتیم کنارش هر کی

خرید میکرد پولشو اونجا میزاشت مثل دانشگا بوفه چی mrgreen نداشتیم

من همیشه کل ماه خرید میکردم آخر ماه پول رو داخل سبد مینداختم redface


____________________________________

 


evileek



امروز سر کلاس ( من ردیف آخر میشینم) یکی از دوستام کنار دستم جیغ زد و خلاصه

همه ی بچه ها ترسیدن و دویدن سمت در کلاس ( با اینکه نمیدونستن موضوع چیه)

 

eekrolleyes 
من دیدم سوسکه mrgreenrazz !! اونم سر درس اخلاق !!!!!!

سریع گفتم بابا سوسکه ترس نداره مثلا کلاس ِ اخلاقه ها !!mrgreenrazzbiggrin

خلاصه سوسکه رو با دمپایی مبارک کشتیم و همه نشستن به درس گوش دادن .

و این من بودم که هر پنج دقیقه یه بار بلند بلند میخندیدم و بچهه ا هم پشت سرم میخندیدن .

biggrinrazzmrgreenmrgreenbiggrinbiggrinrazzrazz  

____________________________________

امروز توی حوزه برق رفته بود سر کلاس زبان بودیم که باد زد و پرده رفت کنار و

اشعه ی خورشید روی مهتابی کلاس تابید من فکر کردم برق اومد !!

داد زدم برق اومد ......بچه ها بعدا که موضوع رو فهمیدن تا آخر کلاس می خندیدن

و این استاد بود که عصبانی شده بود mrgreenrazz

خانم چرا اینقدر میخندی ؟mrgreen
 

___________________________________



من خودم نماینده ی فرهنگی ام حضور و غیاب ساعت فرهنگی با منه !!

امسال سمت ِ نمایندگی ِ کلاس رو هم از مبصر mrgreen میگیرم تا حضور

و غیاب زنگ مباحثه هم با من باشه .

بعد دیگه هیچ کی غیبت نمیخوره razzrolleyes

توی کلاس ما آزادیه mrgreen
 

_____________________________



عرض کنم که mrgreen حوزه ی ما موکت شده است و باید دم ِ در کفشامون

در بیاریم و بزاریم تو جاکفشی !!! به همین علت lol یه دمپایی از پارسال آورده بودم

که بعد از کلی جستجو در گوشه ی حیاط حوزه امسال پیداش کردم و دوباره استفاده میکنم mrgreen

____________________________________

 

سر ِ کلاس ِ تاریخ بحث سر این شد که مرد باید به همسرش بیشتر توجه داشته باشه

یا به مادرش .........خلاصه بعد از کلی جنجال استاد گفت مرد اگر یه تیکه نون داشت

و همسر و مادرش هم از گشنگی در حال مردن بودن باید اون تیکه نون رو به همسرش بده !!

خلاصه متأهلین کلاس خوشحال شدند که بر مادر شوهر پیروز شدند !!!!!lol

یکی از خانمای شوخ و شیطون کلاس گفت : من اگه جای اون مرد بودم نون رو خودم

میخوردم تا هم زنه بمیره هم مادره تا از شَرّه هر دوتاشون راحت بشم .

مُردم از بس دعوا کردن .

در این موقع بود که استاد هم نتونست جلوی خندش رو بگیره razzwinkmrgreenbiggrin



____________________________________

 

من همیشه پای تخته شعر می نوشتم مبصر کلاس mrgreen تا میدید میگفت

خانم مرادی حق الناسه ماژیک ها ( جدی ها ) من گفتم پول ماژِیک رو خودم دادم

و اون میگفت باید از همه ی بچه ها اجازه بگیری چون اونا هم پو.ل دادن منم یه بار

از از بچه ها پرسیدم راضی هستین من با ماژیک شعر بنویسم اونا هم گفتن آره !!

mrgreenrazz مبصر فرداش گیر داد خانم مرادی تخته بیت الماله

mrgreenmrgreenmrgreenmrgreenmrgreen

گفتم از بچه ها اجازه میگیرم گفت نخیر !! از بچه های سال بعد و قبل که نمیتونی

اجازه بگیری rolleyesredface !!

دیگه از اون دوران تا به الآن من همیشه به مبصر میگم این کار رو نکن بیت

الماله اون کار رو نکن بیت الماله mrgreenmrgreenmrgreenmrgreen

خیلی خوش میگذره !!

یه بارزنگه مباحثه مبصر وسط کلاس نشسته بود داشت مباحثه میکرد با هم گروهی هاش گفتم

خانم فلان اینجا بیت الماله من راضی نیستم نشستی برو اون گوشه ی دیوار بشین ..lol

بنده خدا رفت mrgreenmrgreenmrgreenmrgreenrazzmrgreen


____________________________________

 

لحظه به لحظه ی حضورمون در حوزه درس است و بس !!! حتی خندیدن ها .........

*

وقتی جور شد برم کربلا و رفتم و برگشتم همیشه می گفتم آخه چرا من ِ رو سیاه رو طلبید

هیچ کی جوابم رو نمیداد ...............یکی از همین دوستای حوزوی گفت

دلت شکست مدینه و مکه رو ندیدی خواست یه جوری دلت رو به دست بیاره !!

دوستان حوزوی این طوری امید میدن redface

____________________________________

 

امروز طبق معمول ترم های قبل مجبور بودم ساعت آخر رو

دودَر کنم ( به خاطر دانشگاه ...یه وقت فکرتون منحرف نشه )mrgreen

حوزه ی ما هم شدیداً روی ورود خروج طلبه حساسه !!

از صبح دیدم خانم مدیر نیست !! بی اندازه خوشحال شدم

گفتم آخ جون زنگ آخر که زنگ مباحثه بوددددد راحت میرم ( بدون درد سر redface )

از شانس بد ِ ما دقیقاً زنگ یکی مونده به آخر چشمانم به جمال مدیریت محترم روشن شد !!

اِ سلام خانم مدیر کجا بودین نبودین از صبح ( هه هه هه mrgreen) !!

دلمون براتون تنگ شده بود rolleyeswinkeek

خلاصه زنگ نماز ( موقعی بود که باید می رفتم) .....

و این یاس خاکی و کمک های دوستان

یکی از دوستان گل که خدا اجرش بده گفت تو برو تو حیاط من از پنجره کیف و چادرت رو میدم

این طوری تابلو نمیشه که داری میری mrgreenevil.

از اونجایی که پنجره ی دفتر خانم مدیر ( که خیلی دوسش دارم rolleyes )

روبروی در خروجی بود من باید موقعی میرفتم که مدیر توی دفتر نباشه .

و دوباره از شانس بد ِ من مدیر با معاون در دفتر جلسه داشت

یکی دیگر از دوستان گفت جلوی در ِ دفتر وای میستم تا حواس خانم مدیر پرت شد برو !!

خلاصه با کلی درد سر ما کیف و چادرمون رو گرفتیم و از حوزه اومدیم بیرون !!mrgreen

آخییییییییییییییییییییییییییییش



بعدش که اومدم بیرون یه آقایی دم ِ در ایستاده بود !!

گفت : خانم شما سال اول هستین ؟!! من گفتم نه !!

( گویا پدر یکی از سال اولی ها بود اومده بود دنبالش از اونجایی که ورود

آقایون به حوزه ی خواهران ممنوعه ایشون پشت در منتظر بود)mrgreen

بعد گفت میشه فلانی رو صدا بزنید ؟!!!

گفتم بله !! تا رفتم داخل حوزه بشم یاد پنجره ی دفتر خانم مدیر و دردسر هایی که کشیدم

افتادم eekrazz برگشتم و با مِن مِن گفتم " ن...ن...نه من ددددددداخل نمی رم "eekmrgreenmrgreenmrgreenmrgreen