دلتنگ باش ياس خاكي،دلتنگ باش و دلتنگي كن...
ولي هيچ وقت فكر نكن كه از همه دلتنگ تر براي مكتب قرآن و سايه هاي زرد آدماش تويي. گاهي به اين فكر كن كه اگر كسي تو اين دنيا باشه كه همه آرزوش حفظ كلام خدا بوده و روزگاري هم با يه حس هميشه قريب...
و البته غريب...
خدا رو با چشماش مي ديده و با گوشاش مي شنيده و با قلبش حس مي كرده و تمام وجود خالي و كوچكش رو از او لبريز، اونوقت يكدفعه به دلايلي... مجبور بشه خودشو از تنفس تو هواي هميشه بهاري مكتب با رعد و برقاي دوست داشتنيش محروم كنه، جايي كه هر وقت واردش مي شد سبزي گنبد حرم رحمة للعالمين رو تو سقف تك تك كلاسها و از جمله كلاس صالحات احساس مي كرد و آرزو داشت براي يكبار هم كه شده رو بشت بوم مكتب، با، كه نه، دل بذاره و ببينه اون بالا چه خبره و اصلا مگه تو آسمون بالاتر از مكتب قرآن هم خبري هست؟ يا اصلا مگه بالاتر از مكتب قرآن آسموني هست؟ و چقدر آسموني بود حال و هواي مكتب براش...
اونوقت بازهم مي توني به خودت اجازه بدي كه خودت رو عاشق ترين و هوايي ترين و دلتنگ ترين ياسي بدوني كه ...
كه خاكي شد؟
اون به اين ادعات قبطه مي خوره و تنها ادعايي كه داره اينه كه خاكي بود كه اگرچه كوتاه ولي...
به اندازه 18 جزء ياسي شد...
به حضرت زهرا قسمتون مي دم براي رسيدن به اين تنها آرزوش دعاش كنين...