"به یاد خدای افکارم "
آفتاب دیدگانم دلت را سرشار از غم کن که چند صبحدم بیش نمی توانی تخته سیاه را بنگری چشم من صبور باش که ابرهای سنگدل به زودی تو را در غم دوری تخته سیاه خواهند ترساند شعله ی زندگیم از این پس در تنهاییت با که سخن خواهی گفت که روزگار بی رحم تنها زیبای سیاه را از تو خواهد گرفت بی آنکه بداند که قرمزی قلب عاشق بی درد چه سر انجامی را خواهد پذیرفت غروب سرخ رنگم از این پس چه کسی موهای تو را مینوازد وقتی این سیاه مهربان را از تو بگیرند چه کسی سستی دستان لرزانت را به یاد واژه های گریان خواهد آورد
آه خدا..................می دانستم که روزی به سر انجام میرسد این رفاقت من با تخته سیاه و من از همان روز اول این روز دردناک جدایی را و قتی به انتظار رویا کابوس به خوابم می آمد می دیدم ......
تخته سیاه چگونه در این هیاهو با تو وداع گویم چگونه شعری را که قناری بر صفحه ی دلت با اشک هایس نوشته است پاک کنم
چگونه برای آخرین بار از تنهاییت شعری نو بسرایم
چگونه عنصر کربن را بی تو تحمل کنم که صورت پر حرارت دیوانه ی شیمی مرا به خود آورده است
چگونه از پس سختی ات لطافت و نرمی معلم ادبیات را بیابم ...
از این پس عاشق ریاضی به امید کدام نگاه ها ارقام و اعداد را به تو خواهد آموخت .....
تخته سیاه من چطور میتوانم غم دستان سرخت را از یاد ببرم که میدانم دستان سرخت از شدت گریستن یارای نوشتن ندارد
تخته سیاه چگونه از غم جدایی تو و کودکانت بگریم
تخته سیاه نمی خواهم این دیدار آخرینم باشد چرا که نمی خواهم این آخرین وداع
دلتنگی تک درخت تنهایم را که در پنجره ی دلم گم شده است را به خاطرم آورد ......
نمیدانم ....!!!!.................................................
تخته سیاه ...!مرا به خاطر بسپار گرچه روزی تو را نیز چون خاطرات قدیمی به باد می سپارم
و چیزی جز رفاقت من و تو در دفترم نمی ماند
تخته سیاه دلتنگ من مباش که جدایی من و تو بار دیگر خورشید را مهمان قلبم خواهد کرد
و قلبم بار دیگر از داغی اشعه ی خورشید و درد زجر آور دوری خواهد سوخت