به نام خدای دلتنگ

 

دلمگرفته استنمیدانمچرا اینروزگاران سپرینمی شود

نمیدانم

دلم برایدفترممی سوزدبرایبی کسی دفترم

که به سراغش نمی روم مگر به هنگام دلتنگی ام

نمیدانم تا کی دفتر دلتنگی ام باز میماند

نمیدانم

من هیچ نمیدانم

هوای دردناک غروب پاییزی روی سینه ام سنگینی میکند

و

بغض راه گلویم را مسدود کرده

و

مژگانم عبور اشک هایم را منع کرده است

آه ...آه شعر بیچاره ی من تو نیز هنوز به درک عظمت درد من نرسیده ای

که اگر میتوانستی به سوزناکی دردم فریاد را بر کاغذ آه میکردی

آه .....دفتر بیچاره ی من تو نیز نمیدانی که من چقدر دلتنگم

که اگر میدانستیبه جای نگریستن به رد پای دردم آهنگ غم انگیز قلمم را می شنیدی

آه .....آه قلم آواره ام تو فقط مرا درک میکنی

تو فقط غبار دردم را که بر دستان معصوم ام نشسته است را میفهمی

آه ...قلم من چرا نمی نویسی از دردناکی سرنوشت من

آهدل من گریه نکن

فریاد بی صدا تو بی صدا

عاشقی را ناله

دنیا را وداع

غم را ستایش

زخم را مرهم

و

درد راپنهان

دار

و در ورای همه ی اینها چشم بیچاره ی من آه را با اشک هایت بیارای

و در قفس مژگانت پنهان دار

و

بی دردانه بخند

تا غریبه ای غریبه تر بماند