با یاد خدا
صبحدم زمستانی است و من ِ خاکی عاشق ِ تو سوی تو آمده ام اما این بار با تمام دلمشغولی های خسته ام.
باران می بارد تا تو در قلبم حضور یابی اما تمام قاب صورتم یخ میزند و باران نیز, سر بر مُهر که می نهم تمام وجودم گِل می شود
و دانه دانه تسبیح که می اندازم تمام دریای مواج دلم آرام میگیرد و روحم غرق میشوددر این باران.
قلبم دیگر نمیکوبد.
تو که باشی من درد ندارم. تو که باشی من سراسر اشکم, اشک های بی صدایی که از نوازش دستان توست خدایم.
خدایا تو باش....
این دل زمانی آرام تر می شود که برای تو به تو و از تو بنویسد. اما مگر این همه دغدغه میگذارد آرام تر شوم.
چه کودکانه ی شیرینی داشتم آآآه من بودم و تو و کاغذ و اکنون چه پیری دردناکی دارم وقتی یک قلم و کاغذ کم است.
خدای ِمن ِ خاکی!! آمدم شکری کنم و شرمسار برگردم.
پی نوشت: گاهی دلت برای بهمنی هم تنگ میشود ....فقط گاهی!
پی نوشت 2: شاعر میگه هر کسی کو دور ماند از اصل خویش .... دلم برای قالب 7-8 سال پیش وبلاگم تنگ شده در آرشیو ندارم.میخوام کسی نداره؟؟