لبه ی پرتگاهی ایستاده بود
نسیم خنکی می وزید
باد موهایش را به سوی پرتگاه روانه میکرد
نهایت تلاشش را میکرد تا نیفتد
خود را به عقب می کشید

اما باد
او را به سمت پرتگاه هول میداد
تقلا و تلاشش ادامه داشت
گروه دوستانش از دور رسیدند

دلسوز و مهربان بودند
فریاد زدند
نـــــــــــــــــــــــه
خودت رو پرت نکن !!!
فریاد آنها تمرکز را از او را ربود
به ناگه
افتـــــــــــــــــــــــــــاد پایین
دستش را به صخره ها ها گرفت و به سختی  و جان کندن بالا آمد
نفس نفس می زد
لشکری پشت سرش
باز فریاد زدند
نـــــــــــــــــه
خودت را پرت نکن
دوباره تمام تمرکزش را ربودند و
به ناچار افتاد....