با یاد خدا

وقتی در خوابم رویا چه صادقانه با من سخن میگوید و رویا چه

 صادقانه از ستاره ودنیایش

میگوید ستاره ای که حتی شب ها هم در کوچه بس کوچه های را ه شیری قدم نمیزند

نمیخواهم این بار از بنجره بگویم گویا دخترکی عاشق به رفاقت من و بنجره غبطه میخورد

ومن نمیخواهم چنین شود

 

میخواهم از رویایی بگویم که مدت هاست دست در دستان مهربانش به خواب رفته ام ....آری

به خواب ...انگار هیچ گاه طعم تلخ دوری را نچشیده ام

..............

نمیتوانم به خود دروغ بگویم !نمیتوانم لااقل دل خود را فریب دهم ........نمیدانم چرا نمی

توانم از رویا بگویم آخر رویا مدت هاست که میهمان خوابم نبوده است مدت هاست در

انتظار مهمان عزیزم و رفیق تنهاییم کابوس ها را به خوابم راه داده ام ...........وای

......وای که دلم چه غمناک است .....دلم میخواهد دریای اشکم را در اقیانوس آرام بریزم تا

ماهیان تشنه از آن سیراب شوند.....حاضرم خود تشنه بمانم وبنجره سیراب شود که تشنگی

دردی ست بس دردناک ومن طعم تلخ آن را چشیده ام امشب عجب شبی است که نمی

خواهد سبری شود .........! نمیدانم با دریای اشک که به کلبه ی چشمانم راه بیدا کرده چه

کنم ؟؟ آه که سرگردانی چه دردناک است ....آری ........سرگردانی دلی آواره همچون دل

من ......!!!!! بنجره ! دلم برایت تنگ شده است .. . . . . . . میخواهم با بنجره سخن بگویم

 

میخواهم بغض نشکفته ام را بشکند ولی

 

نه.................دخترک عاشق را چه کنم ؟........دخترک عاشق آری....گویی از رفاقت من و بنجره به درد می آید او....

............

...

......

کسی به من اجازه ی نوشتن نمی دهد ........همان آقای بغض!!!!!

امشب از شب یلدا هم طولانی تر است ....به راستی شب را خدا برای چه آفریده است

دلم برای ستارگان شب کویر تنگ شده است میخواهم امشب تا صبح به یاد ستارگان شب کویر بگریم

.................

ولی نه!! شاید رویا بخواهد به مهمانی خواب من بیاید ......

 

آه که انتظار چه سخت است!!!!!!!!!!!

 

اسفند 82