• وبلاگ : شاعرانه ي ياس خاكي
  • يادداشت : خاله شادونه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    واااااااااااااي چقدر دردناک
    اولش نميدونستم رفتم سرچ کردم فهميدم قضيه از چه قراره:
    http://www.bartarinha.ir/fa/news/23546/%D8%AE%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%B4%D8%A7%D8%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF
    من با جناب "ع" موافقم. مجري مي تونست بگه بچه هاي آخر سالن کم کم برن و بقيه بمونن مثلا دست بزنن
    و بعد کم کم بچه ها رو از سالن خارج کنه...
    البته انتظامات اونجا رو هم بايد درش رو گِل گرفت!!!!
    خدا به پدر و مادر اين 3 تا کودک صبر بده...