سلام
هر كسي كاو باز ماند از اصل خويش بازجويد روزگار وصل خويش
دل كه از حريم كبريا به بند خاك افتاده باشد لحظههايش همه لبريز ميشود از تشنگي پرواز. و تو اي ياسِ من، خاك بر تو عارض شده ورنه تو را چه به درگيري خاك تيره كه تو از افلاك نوري.
اما گر به شوق كعبه خواهي زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
از بس خوارهاي مغيلان سنگهاي گونه به گونه بر دلت خواهند زد تا تو را از ركاب رفتن به زير كشند.
و تو هماني كه بايد بايستي.
و اما رفتن؛ من چقدر در اين رفتن انديشيدهام!
... با خود ميگويم: آخر به كجا؟ شايد خدا بايد به سوي تو آيد.
كعبه در درون توست، مگر قلب آدمي! حرم الله نيست.
و من سالهاست كه دلم سياه پوش فراق است!
من تمناي آيينه شدن دارم! مگر نشنيدهاي:
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب كن خانه و آنگه ميهمان طلب.
چه خوش است اول خدا به كعبه تو آيد، آنگاه تو به كعبه او روي!
من آرزومند همين.